عشق؛
قصّۀ چشمان کسی ست
گفتم:
«شالت آبیه ، مثه دریاس ، موج داره دریات...»
گفت: یَنی چی...؟
گفتم: پیچ پیچی...
خوابِ دستهای تو را دیدم
که با لبخند
دریا را میریختی بر صورتم
بیدار که شدم
نه تو بودی
نه دریا
چشمم اما خیس بود
راه دریا را گرفتم
باد وزید
دلم لرزید
قلمم بوی ساحل گرفت
به چشمهایت که رسیدم
دریا در من غرق شده بود...
آه ها
بادند و با باد می روند
اشک ها
آب اند و به دریا می پیوندند
اما به من بگو
وقتی که عشق
فراموش می شود
به کجا می رود...؟
گفتگو ...برچسب : نویسنده : easao بازدید : 192